loading...
%#ضدبازی#%

vv

میترا بازدید : 26 دوشنبه 14 مهر 1393 نظرات (2)

http://clashofclansgemsrewards.com/?ref=f2gcmxHxc

 

بچه ها خواهشا،بخدا یه دیقه هم نمیشه،فقط روی این لینک بزنین،صفحه که اومد بیاین بیرون،همین فقط

خییلی کمک بزرگی‌میکنید

میترا بازدید : 32 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

 

خطاط میخواما

http://www.andyfoulds.co.uk/amusement/pen_ink.htm?detectflash=false

برین لینک بالایی خطاطی کنین

بعد سیوش کنین تو رایانتون بعد اپلود کنین ادرسشو بدین بریم بخندیم به خطتون روحمون شاد شه

میترا بازدید : 31 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

 

اعصاب کیا از دس من داغونه ؟!!!!

کیا دلشون میخواد منو بزنن لتوپار کنن ؟!!!!

رو لینک زیر کلیک کن نامرد :(

http://20ist.com/archives/15415
میترا بازدید : 39 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)

واقعا به ایران و ایرانی و آریایی بودن می بالم،

که عرب ها از سر حسودی پرچم الله را به آتش میکشند !!!

لطفا این مطلب را در وبهایتان درج کنید تا مردم بفهمند عرب ها

آدم نیستند که پرچم الله را به آتش میکشند

(شرمنده همه خواهر برادراییم که فکر میکنن تواین مطلب بهشون بی احترامی کردم                   


ولی هدف من تنها نشون دادن انزجارم از این حرکت زشت بود نه توهین به کسی که شاید خود مخالف این کار بوده)               

در ضمن همه سه بار بگوییم مرگ بر عرب ها                                               

 

میترا بازدید : 72 جمعه 21 تیر 1392 نظرات (0)
این داستان واقعی می باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی از تهران هست. داستان از زبان علی:
 
من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند . همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم . این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست .
در سال ۸۴ ، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم . هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک ، به کافی شاپی رفتم ، نوشیدنی سفارش دادم . من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم . به این خاطر وقتی دختری را می دیدم ، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود . چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردی روی صورتم نشسته بود . چند دقیقه ای به همین روال گذشت .
 
آدم زبان بازی بودم ، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید . نمی دانستم چه کاری کنم . می ترسیدم از دستش بدهم . دل خود را به دریا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم . شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .
 
اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود ؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم ، هم سطح بودیم .
 
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود . ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد . موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم . خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند ؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم ؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود .
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید .
 
تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲ ، ۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم ، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد ؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم ، موضوع را جویا شدم ، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم .
 
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد . دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم . عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم .
 
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد ؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند .
 
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم . ۲ ، ۳ ماه گذشت ، روزی نبود که به یاد او نباشم ؛ و به خاطر دوری اش نگریم ، ولی باید تحمل می کردم . به همین صورت روزها می گذشت . پاییز رسید . برای دیدن دوست نزدیک ، آرش ، به دیدنش رفتم . آرش آن روز خیلی خوشحال بود ؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته ، پیدا کند . خوشحال شدم ، چون خوشحالی آرش را می دیدم . با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد ؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم .
 
عکس ، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند .
 
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست . از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت . ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم . به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر ، تا بیایم . از کافی شاپ بیرون امدم ، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد ؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود . نمیدانستم چه کار کنم .
 
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم ، ولی او مرا خورد کرد شکست .
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم ، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم ؛ دلی که یکبار بشکند ، می تواند دوباره هم بشکند . ولی من ، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم .
با چشمانی گریام به مونا گفتم : امیدوارم خدا دلت را بشکند . از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم . . .
میترا بازدید : 28 پنجشنبه 20 تیر 1392 نظرات (0)

 

چرا میگویند "ها" علامت جمع است؟

"تن" را با "ها" جمع میکنی خودت میمانی و خودت........

میترا بازدید : 30 پنجشنبه 20 تیر 1392 نظرات (0)

اینجا را کلیک کنید  تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

یک صفحه ی سیاه ظاهر میشه تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

ماوس خودتون و هر جای صفحه و همون جای اون کلیک کنید تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

ببینید چه اتفاقی میوفته تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

حالا ماوستون رو کلیک کنید و در همون حال به همه جای صفحه بکشید تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

ببینید چه اتفاقی میفته تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

هر چی که شکل گرفت  تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

هدیه من به شما  تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

 

منتظرم نظرات این پستو تا ۲۵۰برسونید هاااااااااا

 تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

 

دوستون دارم هوارتا تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

میترا بازدید : 37 چهارشنبه 19 تیر 1392 نظرات (0)

جايي خوندم که گفته بود:  ميدونيد راز روزه در چیه ؟

پرنده ی چاق و چله زود شکار میشه ...

 تا بخواد بخودش تکونی بده و با وزن زیادش پرواز کنه کار از کار گذشته !

 البته اگر بتونه پرواز کنه!

راز روزه و نخوردن در سبک تر شدن برای پروازه!

اميدوارم ماه خوبي براي تک تکتون باشه...ميدونم هوا خيلي گرمه وسخته روزه گرفتن

اما به حرف کسايي که ميگن اين همه سختي واسه بدن ضررداره وروزه نگير

وکدوم پزشک اين همه سختي براي بدنوتاييدميکنه؟فقط تو جوابشون بگو

همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند...

پس دعاميکنم هممون بتونيم کامل روزه بگيريم و بيشتر به خدانزديک شيم...

التماس دعا...

تعداد صفحات : 3

درباره ما
Profile Pic
نظر یادتون نره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما کدام فیلم را بیشتر دوست دارین؟
    وبلاگم چطوره؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 62
  • کل نظرات : 21
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 37
  • بازدید سال : 400
  • بازدید کلی : 6,556
  • کدهای اختصاصی